یه ذره دیگه زید داره میاد خونه ما و من از سمینار اومدم و یه جورایی بهترین حالتی بود که میشد واسه این روزا تصور کرد ولی عدم حضور در لحظه من رو داره میکشه. یعنی چی؟

یعنی هیچکدوم از این اتفاقا برای من نمیفته و انگار که من خواب باشم یا تو رویا که این یه اسم چسان فسان داره تو علم روانشناسی.

خیلی مزمن شده این داستان. داره مغزم خرده میشه. فکر میکردم موقته ولی میدونی چند وقته همین حالم؟

فکر میکنم یکی از علتهایی که هست اینه که یه مدت هست زندگی داره روی خوشش رو به من نشون میده و من عادت ندارم به این قضیه.

انگار باید همیشه اون میمِ بدبختِ افسردهِ همه ازش بدشون میادِ سرخورده ی ِ در تمامیِ جوانبِ زندگیش باشه.

عادت ندارم. عادت ندارم به خوشحالی.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها