داشتم الان فکر میکردم که خوب! بعد که طرحم تموم شه چی؟ چیکار کنم؟ کجا؟ چی؟ بعد این زید ما، کی میخواد دست ما رو بگیره ببره خونه بخت؟ اصن دست ما رو میگیره واسه بخت مخت؟ بعد من پاشم برم شهر غریب. نه دوستی نه فامیلی نه اشنایی. نه حتی خیابوناشو بلدم. بعد اونوقت مسئولیت خونه، زندگی، ظرف، کار، زید، خودم.

بعد گفتم من پا شدم اومدم طرح، جاییکه کسی تخمش رو نداشت بیاد. بی کس و کار. همه چیز رو از نو ساختم اینجا. چرا نتونم باز؟

خلاصه که، ارامش مغزی روانی روحی به همراه بلوغ معرفتی شناختی مغزی، چیزی نیست که شما بدستش بیاری و تموم شه بره. بلکه هی از دست میدی، به دست میاری، از دست میدی، به دست میاری.

این یه جاده هست که باید سعی کنم بیشتر توش راه برم تا بخوام نفس تازه کنم. که البته نفس تازه کردن هم ضرورته.

اخرش این شد که تا سکته قلبی نکردم برم دوباره یوگا رو شروع کنم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها