چغور پغور



دلم واسه سالهایی که میگفتم اره، این کار رو میکنم و بعد میرفتم میکردم، تنگ شده. نه به کسی میگفتم نه استرسی داشتم و نه چیزی، چون میدونستم که اره میرم انجامش میدم

الان چی؟ به عالم و ادم خبر میدم اره تو فکر فلان و فلان و فلان کارم. انجامش میدم؟ نه. به این فکر میکنم که به کلی ادم گفتم و هی داره جلوشون بد میشه. نه اینکه برام مهم باشه اونا الان چه فکری میکنن. بلکه واسه خودم ثابت میشه چقدر حرفام بی اعتبار شدن.

حالا اولین بخش برنامه، اواز خوندنه.

من صدای خوبی دارم و تا حدودی هم بلدم پیانو بزنم. میرم کلاس اواز. همه تشویقم میکنن خوبی. استادم. دوست پسرم. دوستام. خودم.

انجامش میدم؟ نه واقعا

قراره انجامش بدم؟ فکر میکنم.


خیلی وقته انگاری نبودم اینجا، حتی یکم نگران بودم نشه برش گردوند.

توی توییتر بود. واقعیتش برام خیلی جالب بود. چون میشد هوایی زد. چیزهای بامزه نوشت. چیزهای بامزه خوند. دوست پیدا کرد. دوست واقعی که بری خونش و بیاد خونت. واسه دوستت زید جور کنی اونجا. اشنا شی. دعوا کنن پس تو هم بلاک انبلاک کنی. وقتی زید جدید زدی بیای اعلام کنی.  

ولی.

از یه جایی دیگه ناراحت و مضطرب بودم. اشنا زیاد شد. برای بعضی از توییتام بازخواست میشدم. خودسانسوری شروع شد. ولع دیده شدن در من زیاد شد. میومدم مینوشتم که فلانی بخونه که میرفتم چکش میکردم که اون حالا چه هوایی برام زده. سرم دائم تو گوشیم بود. دیگه زندگی میکردم که برم اونجا بنویسم. از ادمای اونجا خوشم نیومد دیگه. پر ثمر نبودن. نمیشد که باشن وقتی دائما داری توییت میکنی. چجوری وقت کنی که پر ثمر باشی؟

اگر من رو میداشتید، میدید که ۱۲۰۰ بار اکتیو و دی اکتیو کردم. مثل اعتیاد به هر چیزی. خیلی خیلی سخت بودن دل کردن و رفتن. هنوزم نمیدونم موفق شدم یا نه.

ولی تا اومدم اینجا نوشتم. دوباره همه حالم خوب شد. 

من ادمش نبودم.


حالا همه این وری میرن، من اونوری میرم

بنده متاسفانه یا خوشبختانه اهل حفظ ظاهر نبودم و شما از هزاران کیلومتر دورتر متوجه میشدید من از فلانی خوشم نمیاد با از کاری بیزارم

امروز روز، حفظ ظاهرم اصن وا وی لا. میخوام تدریس کنم دیگه

ولی عمیقا از مردم بیزارتر شدم. تو مغزم هی میگم I hate people که حالا چرا هی انگلیسی میگم، واقعا تحت بررسیه.


من تصمیم گرفتم که دیگه کلاس پیانو نرم و بیشتر از این خودم رو مایوس نکنم.

چون تمرین نمیکنم دوستان. چون باید بشینم تو خونه و به خودم بگم خاک بر سرت کنن، باز هم این هفته تمرین نکردی.

فکر میکنم باید یه مدت اروم بشینم یه جایی و نفس عمیق بکشم و باز شروع کنم به دویدن.


داشتم الان فکر میکردم که خوب! بعد که طرحم تموم شه چی؟ چیکار کنم؟ کجا؟ چی؟ بعد این زید ما، کی میخواد دست ما رو بگیره ببره خونه بخت؟ اصن دست ما رو میگیره واسه بخت مخت؟ بعد من پاشم برم شهر غریب. نه دوستی نه فامیلی نه اشنایی. نه حتی خیابوناشو بلدم. بعد اونوقت مسئولیت خونه، زندگی، ظرف، کار، زید، خودم.

بعد گفتم من پا شدم اومدم طرح، جاییکه کسی تخمش رو نداشت بیاد. بی کس و کار. همه چیز رو از نو ساختم اینجا. چرا نتونم باز؟

خلاصه که، ارامش مغزی روانی روحی به همراه بلوغ معرفتی شناختی مغزی، چیزی نیست که شما بدستش بیاری و تموم شه بره. بلکه هی از دست میدی، به دست میاری، از دست میدی، به دست میاری.

این یه جاده هست که باید سعی کنم بیشتر توش راه برم تا بخوام نفس تازه کنم. که البته نفس تازه کردن هم ضرورته.

اخرش این شد که تا سکته قلبی نکردم برم دوباره یوگا رو شروع کنم.


۹ روز با زید رفتیم مسافرت که البته یه جاهاییش رو استرس داشتم چون از مامانم قایم کرده بودم و گفته بودم ۳ روز مسافرتم :)))

و یه روزش رو از سر کار پیچوندم

بسیار پر انرژی برگشتم سر خونه و زندگیم و برو که بریم ببینم میخوای چیکار کنی.

+ سخیف و سطحی شدم. فعلا فلسفه نداریم. ریاضی نداریم. علوم اجتماعی داریم و ورزش.


بعله، من فک میکنم که از دست زیدم ناراحتم کمی( اینقدر زید زید شد که الان میپاشم به در و دیوار و کثافت و خون ) که علتش این بود که من فهمیدم که حالا که طرحم داره تموم میشه، رسما گوه هم پس انداز نکردم که همانا همانطور که ذکر کردم شامل پکیجهای طلایی مسافرتی ۹ روزه، ۵ روزه، ۳ روزه، ۲ روزه و نصف روزها در هزاران هزار شرایط متفاوت  که چون بنده خیلی زیبا و قشنگ و با شعور بوده و هستم، خرج هر گونه چیز میز خود را خودم دادم که البته افتخار نیست و اام است. اما چه شد؟

گوه هم ندارم الان و کمی بعد هم طرح تموم میشه و من باید برم کار پیدا کنم که شنیدم اوضاع کار حسابی به هم ریخته هست و اگه هم میگفتم که با این چس مثقالی که کف دست من میگذارن برای طرح، استطاعت مالی سفرهای پی در پی رو ندارم، زید عزیز مرا به بی وفایی، عدم اهمیت و همه اینها متهم میکرد و مثل همیشه من اینها را در مغز نگه داشتم و چیزی نگفتم و هم اکنون در استانه فروپاشی مالی قرار دارم و لطفا ان چاقو را بیاورید که در چشم فرو کنم.


چون خیلی دختر گلی شدم و صبح بیدار میشم و صبونه مفصل و کتاب خونی به راه، امروز رو شروع کردم به وبلاگ خونی مثل خیلی قدیما. هی از این لینک به اون لینک و هی وبلاگهای جدیدتر

خیلی خیلی خیلی حس خوبی داشتم و الان هم دارم. زندگی داره مسیراش رو پیدا میکنه

 


چقدر دیروز در حال مرگ و من دیگه نمیتونم» و خدایا خدایا تا انقلاب مهدی یه کاراییش کن» بودم و الان بده من اون کفگیر رو، تو بلد نیستی ولی من خیلی خوشحال و قشنگ و بلدم حتی با اینکه بنزین داره گرون میشه و دیگه ایندفعه به خود خاک میشینیم» هستم.


اولا که ریدم به این قالب جدیدم و اون قالب قشنگم که ساده بود و مختصر و معرفی گر شخصیت خودم رو در اشتباهی پاک کردم و دوم اینکه 4 هفته مونده به اتمام طرحم و منتظرم تموم شه چون میدونی؟ هر چی باید یاد میگرفتم از این دوران رو یاد گرفتم و یه سری امادگیها در خودم بوجود اوردم ولی برای رفتن برای پرش بعدی واقعا نیاز هست که محیطم از اینجا که بی امکانات و به دور از هر گونه ابادانی هست، جدا شه. این مدلی که، خیلی هم خوب، ما کلی چیز از شما یاد گرفتیم و دستتونم درد نکنه و ما دیگه بریم. خدافظ.

بعد اینکه از خصوصیات اخلاقی بسیار پسندیده ام در گذشته که شامل رقابت طلبی، پشتکار داشتن و میری میگی میخوام این کار رو کنم و میکنی، داره باز در من ظهور پیدا میکنه که شاید این پر ثمرترین بخش قضیه طرح بود. ولی  خیلی هم خوب. ما کلی چیز از شما یاد گرفتیم و دستتونم درد نکنه و ما دیگه بریم. خدافظ.


احساس کردم که باید بیشتر صحبت کنم اینجا، چون نیاز دارم بهش.

الان که شما من رو دارید، بنده حوله پیچ در مقابل لپ تاب عزیزم نشستم در حالیکه قبلش ورزش کردم و بعدش رفتم دوش گرفتم که شگفتا! از دو جهت: 1-من ورزش کردم. 2- من دوش گرفتم.

من کسی بودم که همیشه غر به جون این و اون و انها و ایشان میزدم که چرا من لاغر نمیشم؟ چرا من شکم دارم؟ چرا دنیا اینقدر بی انصافه با هیکل من؟ و یه جا فهمیدم که بهتره خفه شم و یه کاری کنم و الان من خفه شدم و دارم یه کاری میکنم. متوجه ایی؟

و نکته خجالت اور و حالا دیگه بگذار براتون بگم بعدی این بود که من نمیدونم چرا و چطور اما، من هفته ایی یه بار میرفتم حموم و به نظرم کافی بود :))

پس! وقتی من الان هفته ایی سه الی چهار بار دارم میرم حموم، نباید خیلی عجیب باشه که مامانم براش عجیبه

 

بعد نمیدونم چرا اما من از کودکی عادت داشتم که با خودم بلند بلند حرف میزدم. که البته من این کار رو جلوی کسی نمیکنم صد البته. حالا کجاش جالب میشه؟ اینکه من با خودم بلند بلند به ٌ انگلیسیٌ حرف میزنم که صد البته در توانایی شنیداری و گفتاری انگلیسیم تاثیرات مثبتی گذاشته ولی چیز جالبی که وجود داره اینه که، من از خودم خجالت میکشم! من نمیتونم دیگه با خودم فارسی صحبت کنم و  به فارسی بگم باید این کار رو کنی و اون کار رو نکنی. وقتی انگلیسی صحبت میکنم، انگار این من نیستم. پس میتونم رو راستانه تر شم با خودم .به انگلیسی بگم خاک بر سرت واسه این. گل به سرت واسه اون.

 

و نکته بعدی، بنده به علت اخلاقات مظلومانه و بیایم همه با هم خوب باشیم و سکوت در برابر ظلم چون از سر و صدا و دعوا بدم میاد، داِئما حالت حق به جانبی تمامی پارتنرها و ٌمیم جون! بیا این کار رو کن و اون کار رونکنٌ طرف مقابلم رو تشدید میکنم که صد البته از این چیزا هم دیگه نداریم.

نمیدونم چرا اینا رو گفتم.

 


اینجا تنها نشستم، توی پانسیون، در حالیکه دارم اهنگ وبلاگ رژ لب قرمز رو گوش میدم. یه نگاهی به این ور و اونور میکنیم و میبنیم دیگه کسی چیزی نمینویسه. از همین مدتی که اومدم تو وبلاگ دوباره، هزاران هزار وبلاگ جدید رو دنبال کردم به امید اینکه اون ستاره بالای پنل من زرد بشه که یعنی کسی چیزی نوشته. ولی اینجوری نیست دیگه. اصلا نیست. همه پخش شدن توی اینستاگرام یا توییتر یا هیچ جای دیگه. هر کی یه جا نشسته داره بهمون میگه اگه اینکار رو تو زندگی میکنی یعنی خوبی و اگه نمیکنی یعنی بازنده. همه رفتن نشستن رو منبر. شما اینستا رو دیدی؟ دیدی هر کی نشسته اونجا میگه باید چیکار کرد؟ دیدی چقدر اکثرش پوچه؟ خسته کننده تکراری سطحی به شعور ادم توهین میشه. همه شدن واسمون. خیلی حرف میزنن.

حالا قرار نبود اینا باشه. قرار بود اینا رو بگم که همین چند دقیقه پیش مامان و بابام از پیشم رفتن. کلی از وسایل ام رو از اینجا بردن خونه اصلیمون. که یعنی من دیگه دارم کم کم از اینجا میرم.

همیشه فکر میکردم وقتی ماه اخر نزدیک بشه، من یه جیغ و خنده قشنگ میکنم واسه خودم تو تنهایی و بعد رو دستام وایمیسم. بعد همیشه به خودم میگفتم که من که بلد نیستم که رو دستام وایسم که. بعد باز به خودم میگفتم که تا اون موقع یاد میگیرم. بعد چی شد؟ اون موقع اومد ولی من یاد نگرفتم رو دستام وایسم و جیغ و خنده قشنگ واسه خودم نزدم و بیشتر از همه خوابم میاد. ایا بد شد که اینجوری شد؟ نه اصلا. اصلا!

همین که الان بستنی معجون دارم تو فریزر که برم بخورم و قشنگ و زیباتر شم و همین که دیگه با اون دوست پسر قبل قبلتریم نیستم، یعنی شما 1000 درجه تو زندگیت برد کردی و میشه مساوی با روی دستات وایسادن به همراه یک کله معلق اضافه.

 

+ قبلنها فکر میکردم که این اهنگ فوق العاده است. الان فکر میکنم که صرفا خوبه. ولی خوب! این اهنگ برای من یعنی نصف شب در لب تاپ رو باز کردن، تابستون، وبلاگ رژ لب قرمز همراه با چاشنی گریه.

رژ لب قرمز


دیدم خیلی دیگه برایان تریسی شدم

همش موفقیت و تو میتونی و بیا بتونیم و بعله بریم قله ها رو فتح کنیم» و این خوبه اما نه دائما در حال تلاوت این موضوعات به خود و دیگران و همینطور انجام دادن این قضایا نه در حد و حدودی که دائما تلاوت میکنی

دیدم خیلی دارم گوه میخورم

خلاصه مرگ بر برایان تریسی


من یه اتفاقی برام افتاده و اون هم مامی ایشو هست. به چه منظور؟ از وقتی یادم میاد دائما در حال دویدن به دنبال تایید مامانم بود. که بهم توجه کنه. محبت کنه. ستایش کنه ولی هیچوقت اینجوری نبود. همیشه با اختلاف خیلی زیادی برادرم رو ترجیح میداد. فوق العاده منتقد بود و هست. این حالت باعث یکسری مشکلاتی در من شد که حالا که پاشدم اومدم طرح و با خودم هی خلوت کردم و هی کثافتهای وجودم رو کشیدم بیرون و هی شگفت زده یا خوشحال یا غمگین شدم، میفهمم.

من همیشه مشکلات زیادی داشتم در برقراری ارتباط با دخترها. هنوز هم دارم و واقعا فکر میکنه که حداقل در گذشته، این قضیه خیلی خیلی واضح بود. به همین روی همیشه تو مدرسه من تنها بودم و واقعا دوستی نداشتم یا گاها برای وصل بودن به گروه یا ادمی، مالی طرف رو میکردم یا حرفاشون رو تایید میکردم در صورتیکه خودم به اون کارها یا حرفها اعتقادی نداشتم و حتی شاید مخالف بودم . من فکر میکردم مشکل از منه. یعنی من ادم گریزم و اینا همه از این قضیه میاد. تا اینکه اومدم دانشگاه و به سرعت با تمامی مذکران دو عالم هستی دوست شدم. و میشم. شما کافیه به من یک ساعت فرصت بدید و من از دل اون پسر یک دوستی چند ساله میتونم بکشم بیرون ولی امان از دخترها.

فکر که کردم، دیدم برخلاف بعضی از دخترها که ددی ایشو داشتن و این میتونست ارتباط رو با جنس مذکر براشون سخت کنه که نه وما به این معنی که نمیتونستن دوستی توشون پیدا کنن بلکه شاید اینطور بروز کنه که درگیری داشته باشن یا درست ارتباط برقرار نکنن یا اعتماد به نفس رو نداشته باشن بنده رو باید ببینید با مذکران دو عالم.

حالا چرا؟ پدر بنده معتقد هست که در عالم هستی به مانند من تا به حال، افریده نشده و وی واقعا به این قضیه معتقد هست. از بچگی دائما تشویقم کرد. به زبون میوورد و به زبون میاره که چقدر دوسم داره و به طور کل هر جا بشینه و پاشه با افتخار در مورد من صحبت میکنه.

اینجاست که میفهمیم پشمااام! اینکه روانشناسا شاید راست بگن و شاید همه چیز یه جورایی از کودکی ریشه داره.

حالا چرا دارم اینا رو میگم؟

مامان من یه عادتی داره که اگه من در مورد کوچکترین چیزی بخوام درد و دل کنم یا حرف متفرقه بزنم یا هر چیز دیگه ایی در شرایطی که یک اتفاق جدی میفته امکان نداره به اون قضیه اشاره نکنه و امکان نداره اون رو عاملی برای تو سر زدن استفاده نکنه. مثلا؟ من بخوام بگم که میخوام موهام رو کوتاه کنم. بعد چند روز بعد بیاد بالای سرم که ظهر شد پا شو پا شو فقط بلده بره مو کوتاه کنه واسه من.

مثلا همین الان که منجر شد به اینکه اینا رو بنویسم. قراره برم یک کنگره ایی که اخر همین هفته برگزار میشه که چون طرح من یک گورستون عجیبی افتاد، باعث شد رسما در این مدت من کسی رو از همکلاسی و دوست و اشنا نبینم. و این اولین باره که یک همچین فرصتی وجود داره که بشه دیدشون که خیلی ذوق دارم. چون چه ظاهری چه اخلاقی و چه شخصیتی تفاوت از زمین تا اسمان است نسبت به گذشته و هم اینکه قراره با زید هی اونجا راه بریم و هی من ذوق معرفی کردن زیدم رو به این و اون داشته باشم که گرچه چه سخیف ولی خوب!

حالا مادر بنده الان فرمودن که اره پاشو! برو پیش فلانی، فلان کار رو کن. نکه هی بری خودت رو به این و اون نشون بدیا! که من هر دفعه با خودم میگم چرا؟ چرا با این حرف میزنی؟ چرا چیزای روزمره رو بهش میگی؟ چرا بعضی چیزاتو بهش میگی؟ چرا باهاش حرف میزنی؟ هر دفعه. هر دفعه. هر دفعه به مدت خیلی خیلی سال.

الان تازه مامان من متوجه یه چیزایی شده. اینکه تقریبا من خیلی چیزا رو بهش نمیگم. که خیلی چیزا رو قایم میکنم و ازشون خبر نداره و حالا که دیگه بزرگ شدم و یه جورایی از این خونه دارم میرم داره میگه خوب بگو، حرف بزن! انگار که تازه فهمیده چه بر سر رابطه امون اورده. گرچه من ازش عصبانی هستم ولی خیلی خیلی رو خودم کار کردم و الان به مراتب بهترم ولی یه جمله معروف هست که میگه میبخشم ولی فراموش نمیکنم. حتی بخوام فراموشم کنم، اینقدر این قضیه در من ریشه دوونده که کاملا دچار استیصال میشم هر دفعه که به تغییرش فکر میکنم.

نتیجه گیری: تو بزرگ شدی، مامان خوبی باش و مثکه روانشناسا راست میگن.


یه ذره دیگه زید داره میاد خونه ما و من از سمینار اومدم و یه جورایی بهترین حالتی بود که میشد واسه این روزا تصور کرد ولی عدم حضور در لحظه من رو داره میکشه. یعنی چی؟

یعنی هیچکدوم از این اتفاقا برای من نمیفته و انگار که من خواب باشم یا تو رویا که این یه اسم چسان فسان داره تو علم روانشناسی.

خیلی مزمن شده این داستان. داره مغزم خرده میشه. فکر میکردم موقته ولی میدونی چند وقته همین حالم؟

فکر میکنم یکی از علتهایی که هست اینه که یه مدت هست زندگی داره روی خوشش رو به من نشون میده و من عادت ندارم به این قضیه.

انگار باید همیشه اون میمِ بدبختِ افسردهِ همه ازش بدشون میادِ سرخورده ی ِ در تمامیِ جوانبِ زندگیش باشه.

عادت ندارم. عادت ندارم به خوشحالی.


اون قضیه که نمیخوام دقیق بهش اشاره کنم که هزار سال بود و هست و احتمالا خواهد بود. به استصال رسیده و تقریبا مطمئنم درمانی براش وجود نداره پس فقط دوری و دوری تا کمتر ترکشاش بهم بخوره که از طرف دیگه ایی بهم گفتن که اره اضافه طرح خوردی که قابل پیش بینی بود که حالا یا اضافه طرح رو میرم یا با صحبت حل میشه که نمیدونم در نهایت چی. اما. اما.

چیزی که یاد گرفتم سر خم کردنها برای ادمهایی بود که نه لیاقتش رو داشتن و ندارن و نه هرگز به دست خواهند اورند و تو مجبوری. مجبور. ایران فقط تش یا اجتماعش یا حجابش یا اقتصادش و یا همه مواردی که میشه رو کاغذ اوردش، بد نیست. یکیش همینه.

شخصیت ادم خورد و خاکشیر میشه. سر ظلم مسلمی که بهت داره میشه. که ماهها یونیتشون خراب بوده و تو اصلا نتونستی کار کنی که تقصیر اوناست ولی تو باید تاوانش رو بدی.

من شخصا، پایان طرحم تموم شه. میدونم. میدونم دیگه با مسئول و غیر مسئول چه برخوردی خواهم داشت.

همینطور که تو این کنگره که رفتم هر استادی که لیاقتش بود بهش سلام شد و هر کی که نبود نه. که خیلی برام لذت بخش بود که تو چشمای اون استاد میدی که چطور دانشجوهای سابقش ایگنورش میکردن. چرا که احترامی اگر بود از سر اجبار بود و اگر دیگر اجباری دیگه نباشه پس برمیگرده به شخصیتت که خدافظ.

این نیز میگذرد.

 


مشکلات واقعی و غیر واقعی دارن خودشون رو نشون میدن و من این دفعه ریسک نمیکنم و میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها. بس بود اون همه سال های سگ. این دفعه نمیخوام سگی شه. در نظر دارم حداقلش بدونم که میدونم یه مشکلی هست. نه اینکه بپذیرم مثل قبل که خوب من زندگیم گنده، خودم گندم، همیشه هم همین بوده و خواهد بود.

حالا نمیدونم اگه بگم میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها، بهم میگن وای واسه چی؟

عادت کردن بیان بریزن سر من غصه ها و درداشونو چون قشنگ میبینم که خودخواهن. که میخوان تقسیم کنن غصه هاشون رو همیشه همیشه با تو و این خوبه ولی قرار نیست این کار رو برای تو کنن که این بده.

بنده سنگ صبورشون بودم و سنگ صبور نباید خودش مشکلی داشته باشه.

ای بابا، خیلی خودخواه شدینا.

        

                        


طبعا خیلی منتظرم که طرحم تموم شه که خیلی معلومه چون شما رو م برای اینکه چرا من تموم نمیشم و اطرافیانم رو هزاران برابرتر. اما. خیلی خلوت داشتم اینجا. خیلی زیاد و خیلی با این حال میکنم. مثلا. چجوری ممکنه که پیش بیاد که من بی وقفه با اهنگ James Blunt-1973 برقصم و بپرم و بجهم و بخندم مثل الان؟

       

                                                                        


موقع دفاع کردن هم، همین شد. اینقدر خون به جگرم کردن و شدم، که موقعی که دفاع کردم و خانوادم خوشحال و خندان دورم رو گرفته بودن که اره اره، پس خیلی خوشحالی الان؟ من واقعا حسی نداشتم.

تا هفته پیش خوشحال بودم از نزدیک شدن به موعد اتمام طرح ولی الان که معلوم نیست تا کی و کجا و چطور. هیچ حسی دیگه ندارم. هیچی. هیچی. فقط خستگی.


طبعا برایان تریسی اینا میان اسید مپاشن روم و چاقو در چشم و همه اینها در پکیج ٌچرت نگو نا مسلمونٌ  ولی حداقلش فکر میکنم که این برای من جواب میده و اون هم فکر نکردن هست.

همینکه میز رو میچینم، دفتر برنامه ریزی مرتب روی تخت، ٌوای ما قراره امروز رو بتریمٌ دقیقا همون لحظه، مغزم میگرده دنبال ِخوب حالا از فردا، حالا این سختمونه، حالا ما گناه داریم.

ولی همینکه میگم خوب! میخوام این کار رو کنم و بدون فکر کردن و برنامه ریزیهای هزار گانه و پیمودن قله های موفقیت، فکر نمیکنم. من فکر نمیکنم و میرم انجامش میدم. که باعث میشه که انجامش بدم.

امیدوارم مفهوم بوده باشه. که از متد جدید جهان که کلمات رو رنگی کنین هم بهره جستم.

خدافظ.


امروز طرحم تمام شد و بهم پایان طرح دادن و همینطور که عرض کردم، حس خاصی ندارم.

اما بقیه زندگی خیلی جالبه برام چون واقعا فکر میکنم هر چی از قبل بوده، همه از پیش تعیین شده بوده. شما قراره بعد از ابتدایی بری راهنمایی، بعدش دبیرستان، میدونی که بعدش کنکوره و همینطور تا الان. فقط کیفیت اش دست خودت بوده ولی برات مسیر رو تعیین کرده بودن. حالا الان هست که میتونی تصمیم بگیری خودت رو خوشبخت کنی یا بدبخت یا معمولی یا منفعل یا هر چی.

از الانش خیلی برام هیجان انگیزه

از بعدش خوشحالم. چون خودم و خودمم و خودم که هم ترسناکه و هم بیشتر هیجان انگیز.


گفته بودم در راستای خود را پرت کردن در امور زندگی و دیگه از اینجاش با خودمه و به به! چه هیجان انگیز

خوب، فردا من یه مصاحبه کاری دارم که جدا فکر نمیکردم بخوام خودم رو اینقدر زود مجبور کنم به کاری. و این نه به معنای اینکه نمیترسم که صد البته میترسم ولی خوب چیزی که من فهمیدم اینه که همه میترسن و اینکه اگه از چیزی میترسی، باید دقیقا خودت رو مجبور به انجام اون کار کنی. نمیدونم چی پیش میاد ولی زندگی دیگه از الانش رفته روی مرحله سخت بازی. لطفا جا نزن.


من یکم workaholic هستم. معتاد به کار، بهم بگن برو این کار رو انجام بده، اون هدف ما هست، اون قضیه اون قضیه رو باید انجام بدیم.

حالا نشستم جاییکه همه کارها رو کردم. یه سری کارها داره از جلو میاد نزدیکم که خیلی مبهم و خیلی چالشیه که فقط اضطراب میاره و بس.

انگیزه؟ خیر.   امید؟ خیر.   اضطراب؟ بله.


Anxiety که شنیدین که؟

چقدر زیاد شده و چقدر در موردش میگن و اینها

من الان همینم، کلا مضطرب و پریشون و همه چی با هم. پر از استرس که خودمم نمیدونم چرا. از شروع جدید از سر کار جدید تو درمونگاه گرفته تا این وضعیتی که مملکت داره تا وضعیتهای خودم.

سرچ‌کردم که چه میشه کرد؟ اون سایته پیشنهاد کرده بود که خاطرات رو بنویس. که فکر میکنی قدیما چه همه چی سهل و اسون بوده و الان نه. که بفهمی که اینجوری نبوده. که از یه سری چیزا جون سالم به در بردی. که باز هم به در میبری.


با توجه به اینکه واقعا متوجه فشار وارده به زیدم بابت زندگی و سختیهاش هستم و با توجه به اینکه میدونه که امور بنده بصورت مستقیم و غیر مستقیم منوط به ایشون شده و با توجه به اینکه میتونه حداقل یکی از سوالات پیش روش رو جواب بده تا هردومون کمی و فقط کمی کمتر از بلاتکلیفی در بیایم و با توجه به اینکه میدونه روی من از سمت پدر و مادرم فشاراتی هست و با توجه به اینکه میدونم مامان و بابای اون هم فشاراتی رو روش میارن ولی اون مقاومت میکنه و میگه نه، ما به این نتیجه میرسیم که شخص خویش رو از ورطه جنگ و جدال بیرون کشیده، به امور دیگران کاری نداشته و زید و پدر و مادر زید و پدر و مادر خویش رو با هم تنها گذاشته و به امور شخصی خویش میپردازم.

+ هم اکنون مادر خویش وارد صحنه شد. وی افزود پس بالاخره کی میان با خانواده خونه ما.

متاسفانه این کاربر تمام انرژی خود را مبنی بر عصبانی بودن یا اینده نگری بودن یا منتظر بودن را از دست داده و در بی تفاوتی خود غلت میزند.


این یکی از خیلی دیگه در هر چیزی میخوای یه تصمیمی بگیری، میم جان! » هست ولی شخصا برای من، نتیجه گیری از این اتفاق غیر قابل بخشش این بود که اگر شما در کاری دقت نکنی، اگر کاردان نباشی و تلاش نکنی که کاردان باشی، اگر فکر کنی در هر چیزی، کار یا رابطه یا درس یا زندگی، من هر کاری میکنم هر دمبیلی و بدون عواقبی یک جا، یک جایی، خرت رو میگیره.

+ خاک بر سر این بی وجدانها، از بالاترین تا پایینترینشون.


الان بیشتر دقت کردم و دیدم که سه شنبه، یک بهمن هست و من از ماه جدید، قراره برم سر کار و یکم قالب تهی کردم.

اما ما چند تا نکته میدونیم:

۱-الان اخر شب هست و هورمونهای اومدن پایین

۲- کافئین زیاد خوردیم، پس استرس و تپش قلب

۳- این یه کار جدیده و ذات ادم اینه از کار جدید بترسه

پس ما اگه قالب تهی هستیم، اشکالی نداره. احتمالا ماه دیگه میام سر میزنم به این پست و میگم: أی بابا، میم جون! از چه چیزا میترسیدیا!


یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و‌ میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.

اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟

داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه

این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.

قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی اون. حالا هر جوریکه خوشحالش کنه. از همه مدلها


الان بهم زنگ زدن که دندونپزشکهای دیگه اعتراض کردن سر اوردن دکتر جدید، نیا دیگه :(((

هنوز وارد نشده، نرفتم

میدونم که امروزها واقعا بازار کار بد شده و فلان ولی بازم توجیهی نمیشه واسه تنبلیهام

باید هزاران هزار درمونگاه میرفتم و شیفت و فلان تا بشه

بهم قول کار جدید دادن که خوشحال شدم که نشستم تو خونه خوشحال و خندون تا روز موعد بیاد که روز موعد ۱ بهمن بود که نیومده گفتن نیا :((

زندگی سخت شده واقعا :((


از دوست پسرم تست چسان فسان روانشناسانه گرفتم، چون دکتر دیونه های آی فیلم بهم گف که ازش بگیر و جواب سوالاش رو بده که با جواب سوالای تو، بشینم تفسیرشون کنم.

یکی از سوالا این بود که شما احساس تنهایی میکنید اغلب اوقات؟ و اونم گفت اره. سوال دیگه این بود که ایا کسی شما رو درک میکنه و گفت نه. ایا اگر اتفاق بدی برای شما بیوفته، کسی براش مهم هست؟ جواب نه.

طبعا ببینید حس من بعنوان پارتنر ایشون چی میتونه باشه.

که تمام جواب اون سوالا برای من "اره" بود، بخاطر حضور اون تو زندگی من. و جوابهای اون "نه" بود با وجود حضور من تو زندگی اون.


ناراحتم واقعا

امروز یه دندون عقل رو نتونستم بکشم که چون نیمه نهفته بود و من نیمه نهفته نمیکشیدم و گفتم بگذار امتحان کنم که نشد.

که بعد مامان دختره اومد شاکی و فلان که چرا نمیتونستی، دست زدی

خیلی مفصله و بالا و پایین و کلا کار سختی بود و میدونم اکثرا قبول نمیکنن و همه اینها ولی نمیدونم، احساس کردم هزار درجه از جسارتم کم شد امروز و ترجیح میدم که دست نزنم، به هر چیزی نمیتونم و نمیشه و یه ذره سخته و یه ذره کوفته و هر چی، دست نزنم.

ناراحتم

چقدر رشته ام استرس داره، حس میکنم دارم له میشم. البته همین امشب

 


چقدر این خانم دکتره حرف میزنه و چقدر خسته کننده هست. پس ما میفهمیم که نباید عمومی بمونیم و خسته کننده بشیم.

+ زن خوبی به نظر میرسه و از طرفی سهمیه ایی هست و از این منظر مزایایی داره و استفاده میکنه و این باعث میشه قابل اعتماد نباشه.


من متوجه شدم که هر چقدر ادم رو خودش کار کنه و خودش خوب باشه و مغزش اروم و هر چی، نمیتونه بگه من ادم خوبیم، ادمهای مسموم کنارم نمیتونن روم تاثیر بگذارن.

مثل اینکه موهات رو کلی خوشکل کنی و بعد بری توی باد وایسی و بگی من موهام خوشکله، امکان نداره بهم بریزه.

این چیزی بود که دیشب باز هم بهم ثابت شد.

حتی ذره ایی از انسانهای مسموم، برای من خوب نیست.


یکی از بهترین چیزهایی که جدیدا یاد گرفتن اینه که " به خودم نمیگیرم "

مثلا اگر فلان کس رو من بهش زنگ زدم و مسیج ولی همچنان جواب نداده با اینکه میدونم گوشیش دستشه یا فلانی بد حرف زد یا فلانی دروغ گفت یا فلانی بدی کرد یا هرچی، به خودم نمیگیرم.

به خود نگرفتن واقعی. اون بچه هست یا دروغگو یا بد یا نه چندان خوب یا عجول یا ذهن افسرده.

من نیستم و اینها در جواب من نیست.

امیدوارم متوجه شده باشین.


متوجه شدم که خودزنی زیادی میکنم تو رابطه ام.

اینجوریکه هی میگم اره تو که روابط اجتماعیت خیلی بیشتره، اره تو که خیلی بهتره کارت از من، اره تو که خیلی کار بلدتری از من، اره تو که خیلی بیشتر از من دنبالتن

متوجه شدم که این خودزنی رو تقریبا در تمامی روابطم داشتم. چون خوب با طرف خیلی مدت طولانی در روز، در ارتباطم و طبعا همه درد و دلام رو به اون میگم که یه مقداری ادم خودزنی هستم توی مغز خودم و این حرفها رو به اون هم میزنم و در میون میگذارم.

 

نکته بعدی اینکه تقریبا از هر چیز اجتماعی ناراحت کننده ایی، خیلی ناراحت میشم. دائما خودم رو میگذارم جای طرف یا اطرافیانش. اینکه مثلا کسی به ناحق بره زندان. یا کشته بشه یا حق رو نا حق کنن و من دائما ناراحت میشم و باز این ناراحتیم رو در میون میگذارم با زیدم.

 

نکته بعدترتری در اینه که من خیلی کم پیش میاد بهم حال بده چیزی. چون همه گوهها رو خوردم و مثلا یه دورهمی یا جمع شدن یا بیرون رفتن خیلی باید توش یه فعالیت متفاوت باشه که من رو سرحال کنه و از طرفی بخاطر یه سری رفتارهایی که دوستام داشتن( اصلا به معنای بد بودنشون نیست ) واقعا ترجیحم اینه که ارتباطات رو صمیمی نکنم. کاملا فراری هستم از اینکه مثلا با کسی دو تایی برم بیرون. چرا؟ چون شروع میکنه به حرف زدن و درد و دل و من باز مغز و وقت و انرژیم دیگه کشش مشکلات دیگری رو نداره. ترجیح میدم تعداد زیادی در هر وعده دیدار باشه که چند تا ادم باشیم و هی تو سر هم بزنیم و خلوت دو نفره ایی ایجاد نشه برای درد و دل دیگری. که من باز هم این رو به زیدم گفتم.

 

نتیجه اینکه زیدم بهم گف، میترسم همیشه ناراحت باشی و بمونی و خوب راست میگه.


یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.

باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود خارجی داشتن یا اون دوست پسر من، واقعا در تمامی اون مدت دوست پسر من بود. نمیدونم چجوری بهتون بگم. ولی واقعا فکر میکنم که این قضیه انگار یه خواب بوده. یه خواب عمیق ۷ ساله که حالا بعد از کنکورم، انگار من تازه بیدار شدم و دارم بقیه زندگیم رو میکنم.

این قضیه باعث شده که الان که زندگی یک حالت جالب و قشنگتری داره و با اینکه تمامی بلاهای اسمانی و انسانی در این مدت بر سر مملکتمون فرود اومده، من واقعا خیلی خیلی خوشحالتر از قبل باشم و باز یک حس دیگه که انگار این اتفاقات واقعی نیست و من حق این رو ندارم که ارزش داشته باشم و باز انگار همه اینها یک خواب هست.

بهش میگن depersonalization disorder

قضیه خیلی مزمن هست و من ماهها هست که این حالت رو دادم و انگار که بهش عادت کردم.

به دکتر دیوونه هام هم گفتم ولی خوب. وقتی شما درساتون رو خوب نخونین میشین یک دکتر بد مثل دکتر دیوونه های من. فرصتی و وقتی ندارم برای پیدا کردن یک دکتر خوب و از طرفی هم دلم نمیخواد اطرافیان از این قضیه بو ببرن.

یک مزیتی خیلی جالبی داشته این قضیه واسه من و اون هم جسارته. چرا؟ چون فکر نمیکنی که این تو هستی که داری کارها رو انجام میدی پس هیچ عواقبی قرار نیست گریبانت رو بگیره و میری انجامش میدی. نمیدونم چرا اینا رو گفتم.

 


این روزها دارم درس میخونم و هی بیشتر میخونم و هی جدیترش میگیرم. از چیزایی که دارم میخونم، کم کم داره خوشم میاد چون متاسفانه من ذاتا ادم خرخونی هستم و خوشبختانه هیچ راه دیگه ایی برای یه زندگی بهتر جز درس خوندن ندارم.

+ استراحتهای بعد از ناهار با اپیزودهای ۲۰ دقیقه ایی The end of the fucking worldl و چایی حینش و قهوه بعدش.

 


بیاید بگید میخواید چیکار کنید سال جدید رو.

برای من

۱-خوندن ۱۰ کتاب مرتبط به رشته ام تا اخر دی ماه

۲- پکیج زیبایی و تندرستی

۳- هر ۳ ماه، پیدا کردن یک رذیلت اخلاقی در خود و کار بر روی اون

۴- خوندن ۷ کتاب غیر درسی

۵- یادگیری یوگا به صورت حرفه ایی

همین.


چقدر من مامانم رو دوست دارم و چقدر استعدادها و پتانسیلشا بخاطر یه ازدواج بد، هدر رفت. چقدر اگاهه و چقدر باهوشه و چقدر قابل ستایشه و چقدر همه این رو نمیدونن.

میخوام یار همیشگی مامانم‌ باشم. همیشه و همه جا. اولویت با قشنگترین موجود  دنیا


اون روز مدیر درمونگاه گف من صبح میریزم، من رفتم سر کار، بعد رادیولوژیمون خراب شد و دو روز درمونگاه تعطیل بود تا امروز شنبه. رفتم حسابم رو چک کردم و نریخته بود. این چند روز کلی زنگ زدم و مسیج دادم که البته هیچ‌ کدوم رو جواب نداد. تا امروز صبح که دوباره زنگ زدم و جواب نداد و زنگ زدم درمونگاه گفتم تا پولم رو نده، نمیام. دیدم بالاخره مسیج‌ام رو سین کرده. من آدم مظلوم و منطقی و خوش‌برخوردیام. به درد این فضای کسکشانه ایران واقعا نمیخورم. ولی سر این قضیه، واقعا دارم عزت نفس تو کارم رو پیدا میکنم. طرف فکر کرده برده گیر اورده؟ اون همه براش کار کردم، که پولم رو نده. تا ته این قضیه میرم. میرینم به سر‌ تا پاش. پدرش رو در میارم☺️


یک حالت خیلی ناراحت کننده بر من مستولی شده. احساس میکنم باید فک کنم که دو سال در حالت آماده باش» هستم. باید خیلی چیزها رو به نحو احسنت انجام بدم. باید یه جوری باشه که واسه یه چندر غاز پول بیشتر خرج نکردن، لگد زنون برم داخل در.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها